گامی به پیش!

شیخ ابوسعید یکبار به طوس رسید. مردمان از شیخ استدعاء مجلس کردند ، شیخ اجابت کرد ؛ بامداد در خانقاه ِ استاد  تخت بنهادند و مردم می آمدند و می نشستند. چون شیخ بر تخت شد و مقریان قرآن برخواندند و مردم می آمد چندانکه کسی را جای نماند ، مُعََرف برخاست و گفت : خدایش بیامرزد که هر کسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.

شیخ گفت : و صلی الله علی محمد و آله اجمعین ؛

و دست به روی فرود آورد و گفت : هرچه ما خواستیم گفت و جمله ی پیغامبران بگفته اند او بگفت ، خدایش بیامرزد که هرکسی از آنجا که هست یک گام فراتر آید.

چون این کلمه بگفت از تخت فرود آمد و آن روز بیش از این نگفت.

 

کتاب اسرار التوحید

باب دوم ، فصل دوم

اثر محمد بن منور

کلوخ

قبل از خواندن حکایت این را بدان که :

معتزله : فرقه ای است که می گویند به دنیا و آخرت دیدن خداوند ممکن نیست و نیکی از خداست و بدی از نفس انسان است و در کل اراده ی انسان در انتخاب افعال خود آزاد است.

معتزلی : یک تن از معتزله

اشاعره : فرقه ای است که می گویند بد و نیک کارها همه آفریده خداوند است و بنده را به هیچ وجه اختیار نیست ( اعتقاد بر جبری بودن امور ). اطلاعات بیشتر لغتنامه ی دهخدا.

حکایتی که آورده شده است ، درست برعکس تعریف معتزله است و در واقع اشاعره است ! چرا ؟ این رو دیگه من نمی دونم. مهم محتوای حکایته ! اینکه کی بوده و  کی گفته مهم نیست  !

 

* * * *

آورده اند که در بغداد ، هر روز یکی از علمای معتزله امامت می کرد. یکی از خلفای بنی عباس که بر مسند خلافت نشسته بود ، معتزلی را رخصت امامت و پیشنمازی داده ، و آن خلیفه از اقوام نزدیک بهلول بود.

چون بهلول به کمال عقل و دانش آراسته بود و عداوت تمام با معتزلی داشت ، هر روز به مسجد می رفت و سخنهای رکیک و ناخوش و درشت به معتزلی می گفت. چون جماعت پیروان معتزلی می دیدند که بهلول نسبت به معتزلی خفت و خواری می رساند ، بهلول را از مسجد بیرون کردند و بعد از آن به امر نماز قیام نمودند.

چون بهلول چنان دید ، روزی پیش از نماز کلوخی برداشت و به مسجد رفت و در زیر منبر پنهان شد. چون وقت نماز شد ، مردم جمع شدند. معتزلی به مسجد آمده نماز گزارد. پس از ادای نماز ، به منبر بر آمده مشغول موعظه گردید. عبارتی برخواند که معنی آن این بود که (( فردای قیامت ، شیطان را عذاب نمی رسد ؛ زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم از آتش است. جنس از جنس متأذی نمی گردد. ))

بهلول خواست که بیرون آید ، صبر کرد. باز معتزلی عبارتی دیگر برخواند که معنی آن عبارت این بود که (( خیر و شر هر دو به رضای خدا است. ))

بهلول خواست که بیرون آید ، باز صبر کرد و خود را ظبط نمود. و در آن اثنا باز معتزلی عبارتی برخواند که معنی آن عبارت این بود که (( خدای تعالی را در روز قیامت می توان رویت نمود. ))

پس از شنیدن این عبارت ، بهلول را دیگر طاقت صبر نماند. از زیر منبر بیرون آمد و کلوخی را که در دست داشت ، بر سر آن معتزلی زد و پیشانی او را بشکست.

بهلول از مسجد بیرون رفت. آن جماعت چون چنان دیدند ، برخاسته آن معتزلی را برداشته به خانه ی خلیفه بردند و شکایت زیادی از بهلول نمودند.

خلیفه از این معنی و عمل بسیار دلتنگ شد و آزرده گردید ، و در فکر این بود که بهلول را آزار رساند و عقاب و سیاست نماید. ناگاه بهلول سر و پای برهنه ، بی سلام داخل گردید و رفت در صدر مجلس ، از معتزلی و خلیفه بالاتر نشست.

چون خلیفه بهلول را دید بسیار عتاب کرد و گفت : ای دیوانه ی بی ادب ! تو چه حق داری که بر امام زمان ادعای زیادتی و تعدی نمایی ؟

بهلول گفت :ای خلیفه ی زمان ، در امر مباحثه و فحص در مسایل رنجش نباشد ! این مرد سه مساله بیان نمود و این کمترین سه مساله ی او را به کلوخی حل نمودم. اگر چنانچه خلیفه توجه فرماید و گوش دهد ، معلوم می شود که این کمترین نسبت به او  بی ادبی نکرده ام ، جز اینکه جواب مساله ی او را گفته ام.

خلیفه فرمودند بیان کن تا بدانیم.

بهلول رو به معتزلی کرد و گفت : ای معتزلی ! تو خود گفتی که شیطان را روز قیامت عذاب نمی رسد ، زیرا که دوزخ آتش است و شیطان هم جنس آتش است ؛ جنس از جنس متأذی نمی شود.

معتزلی گفت : بلی.

بهلول گفت : این کلوخ که بر سر تو زدم ، چه جنس بود ؟

گفت : جنس خاک.

گفت : پس چرا چون بر سر تو زدم ، متأذی شده ای و ضرر رسانید ؟

معتزلی ساکت شد.

باز بهلول گفت که : ای امام مسلمان ، تو خود گفتی که فردای قیامت ، خدا را می توان دید.

گفت : بلی.

گفت کلوخی که من بر سر تو زدم ، درد می کند ؟

گفت : بلی !

گفت : درد را به من بنما تا ببینم.

گفت : درد را چگونه توان دید ؟

گفت : ای امام عالم ، درد جزئی از مخلوقات خداست. هرگاه مخلوق حقیر را نمی توان دید ، خدا را چگونه می توان دید ؟

پس از این گفتگو ، معتزلی ساکت شد و جواب نداد.

باز بهلول گفت : ای امام ، تو خود گفتی که خیر و شر هر دو به رضای خداست.

گفت : بلی.

بهلول گفت که هرگاه چنین باشد ، پس من این کلوخ را به رضای خدا بر سر تو زده ام و تو چرا از من رنجیده ای ؟ و حال اینکه به رضای خدا عمل نموده ام.

 

بعد از این معتزلی خجل مانده و سکوت کرد و به سبب خجالت و رسوایی برخاست و از مجلس بیرون رفت. زیرا چون آفتاب پنهان طالع شود ( طلوع کند )  ، خفاش را دیده کور شود.

 

خورشید ، ندیده چشم ِ خفاش / پیش من و توست در جهان فاش

 

کتاب : کلیات اشعار و آثار فارسی شیخ بهایی

از قسمت : پند اهل دانش و هوش به زبان گربه و موش