ش | ی | د | س | چ | پ | ج |
1 | 2 | 3 | ||||
4 | 5 | 6 | 7 | 8 | 9 | 10 |
11 | 12 | 13 | 14 | 15 | 16 | 17 |
18 | 19 | 20 | 21 | 22 | 23 | 24 |
25 | 26 | 27 | 28 | 29 | 30 | 31 |
گل سرخ قصمون با شبنم رو گونه هاش ، دوباره دل داده بود به دست عاشقونه هاش
خونه ی اون حالا تو یه گلدون سفالی بود ، جای یارش چه قدر تو این غریبی خالی بود
یادش افتاد که یه روز یه باغبون دوبوته داشت ، یه بهار اون دو تا رو کنار هم تو باغچه کاشت
با نوازشای خورشید طلا ، قد کشیدن ، قصشون شروع شد و همش به هم می خندیدن
شبنمای اشکشون از سر شوق و ساده بود ، عکس دیوونگیشون تو قلب هم افتاده بود
روزای غنچگیشون چه قدر قشنگ و خوش گذشت ، حیف لحظه هایی که چکید و مرد و برنگشت
گلای قصه ی ما ، اهالی شهر بهار ، نبودن آشنا با بازی تلخ روزگار
فکر می کردن همیشه مال همن ، تا دم مرگ
بمیرن ، با هم می میرن از غم و باد و تگرگ
یه روز اما یه غریبه اومد و آروم و ترد ، یکی از عاشقای قصه ی ما رو چید و برد
اون یکی قصه ی این رفتن و باور نمی کرد ، تا که بعدش چیده شد با دستای سرد یه مرد
گلای قصه ی ما عاشقای رنگ حریر ، هر کدوم یه جای دنیا بودن و هر دو اسیر
هیچکی از عاقبت اون یکی با خبر نبود
چی می شد اگه تو دنیا ، قصه ی سفر نبود
قصه ی گلای ما حکایت عاشقیاست ، مال یاسا ، پونه ها ، اطلسیا ، رازقیا ست
که فقط تو کار دنیا ، دل سپردن بلدن
بدون اینکه بدونن ، خیلیا خیلی بدن
یکیشون حالا تو گلدون سفال ، خیلی عزیز ، اون یکی برده شده واسه عیادت مریض
چه قدر به فکر هم ، اما چقدر در به درن ، اونا دیگه تا ابد از حال هم ، بی خبرن
روزگار تو دنیای ما قربونی زیاد داره ، این بلاها روسر خیلی کسا در می یاره
بازیاش همیشه یک عالمه بازنده داره ، توی هر محکمه کلی برگ و پرونده داره
این یه قانون شده که چه تو زمستون ، چه بهار ، نمی شه زخمی نشد از بازیای روزگار
اگه دست روزگار گلای ما رو نمی چید ، حالا قصه با وصالشون به آخر می رسید
ولی روزگار ما همیشه عادتش اینه ، خوبا رو کنار هم می یاره ، بعدم می چینه
کاش دلایی که هنوزم می تپن واسه بهار ، در امون بمونن از بازیای تلخ روزگار
شعر : مریم حیدرزاده
( 1 ) زن و شوهر واقعا ٌ عاشق همدیگر بودند . روی بدن مرد اصلاٌ آثاری از شکستگی و یا حتی جراحتی کوچک هم نبود ، اما از آنجا که زن و شوهر مثل یک روح در دو بدن بودند ، بعد از این که روح از بدن زن خارج شد ، مرد هم مجبور شد بمیرد .
( 2 )بعد از آنکه از پیچ جاده گذشتند ، هوا یک باره سرد شد و تگرگ مثل مرگ ناگهانی بر شیشه ی جلوی اتومبیل کوبید . آنقدر کوبیدکه برف پاک کن سمت راننده ، یخ بست و از نفس افتاد . مرد گفت : کتم را بده ، سرد شده .
زن به طرف صندلی عقب ماشین نیم خیز شد ، اما در میانه برگشت :
- دادمش لباسشویی
پاهای مرد قبل از آنکه بر پدال ترمز بنشیند ، به عقب رفت . دنده جابه جا شد .
- چرا این کار را کردی ؟
زن که حالا داشت سیبی را پوست میکند بدون آنکه به مرد (همسرش ) نگاه کند ، گفت : همیشه همین کار را می کردم !
و بعد از اینکه از سرخی لب هایش در آینه ی کوچک سمت راست ماشین مطمئن شد ، به طرف مرد برگشت و لبخندی زد . مرد این بار بدون توجه به برف و یخ ، پایش را بر پدال ترمز گذاشت . ماشین به چپ و راست سُر خورد . دنده دوباره جابه جا شد . سیب نیم پوست کنده شده به زیر پاهای زن افتاد و چاقو پرت شد کنار دنده ی ماشین که حالا معکوس کشیده شده بود به عقب .
- دست ات
- توی جیب هام یک چک دو میلیونی بود که حالا ...
زن که خم شده بود تا سیب نیم پوست کنده را بگیرد ، با شنیدن کلمه ی دو میلیونی سرش را به طرف بالا آورد که خورد به داشتبورت .
- آخ
- البته فدای سرت
و حالا مرد بعد از نفس راحتی ، دست کشید روی سر زن و با لبخند مطمئنی گفت : فدای یک تار موت ؛ و همین طور داشت به سرخی لب های زن نگاه می کرد که ماشین توی دره سقوط کرد .
( 3 )علت مرگ ، قبل از جراحات وارده ی ناشی از سقوط (( ترس از مرگ )) عنوان شده است . در واقع آنها ( زن و شوهری که واقعاٌ عاشق هم بودند ) در همان پنج یا ده ثانیه نخست سقوط ، مرده بودند . جایی بین آسمان و زمین . معلق توی هوا . اگر نمی ترسیدند به طور یقین دیرتر می مردند . ده ثانیه یا بیشتر از ده ثانیه ، تا سقوط کامل به ته دره .
( 4 )احتمالاٌ این دختر جوان که نشسته است بر مزار گوری مشترک در قبرستان ، همانی است که چند هفته پیش ، عکس اش در جیب کوچک کتی مشکی رنگ ، توی ماشین لباسشوییِ نبش خیابان بیست و نهم غربی ، خیس شد ، مچاله شد و رنگ باخت . البته احتمالاٌ !!!!
نویسنده : سعید زین العابدینی
تو یه وبلاگی خوندم که :
اگه عاشق کسی شدی انتظار نداشته باش ، طرف مقابلم عاشق تو بشه ، فقط امیدوار باش که عشق تو ، توی قلب اون آروم آروم ریشه کنه !!!
خوب اگه قلبش راه ورودی برای تو نداشته باشه ، اگه بذر عشقی که قرار کاشته بشه بذر مرغوبی نباشه ، اگه قلبش خاک حاصل خیزی نداشته باشه یا اصلاٌ خاکی برای پرورش دادن نداشته باشه ، اگه آب و هوای قلبش با عشقی که قراره ریشه بکنه سازگار نباشه ، اگه باغبان خوبی نداشته باشه ، اگه عمر آدم فرصت دیدن و رشد کردن اون عشق نداشته باشه ، اگه فصل مناسبی برای پرورش اون نباشه ( وقتش نشده باشه ) اگه اگه ... اونوقت چی ؟ باز هم باید امیدوار بود ؟
عشق نباید یک طرفه باشه ، دو نفر می خواد ، دو تا دل با هم
اگه عشق فقط در یکی وجودداشته باشه قلب آدم error میده (نظر شخصیه ) :
Error ( ♂ ♥♀ ): Invalid Love
ورود ممنوع
از همه ی کسانی که به وبلاگم سر زدن و یا برام off گذاشته بودن ممنونم مخصوصا کسانی که نظرشون هم گفته بودند و من رو راهنمایی کردند و شرمنده از ین که نتونستم به وبلاگ های همه ی دوستانم سر بزنم . اگه دوست داشتید عضو گروه برج و کبوتر در یاهو بشید تا اگه کسی مطلب یا حرف یا هر چیز قشنگی داشت برای همه بتونه بفرسته و این که بیشتر کنار هم باشیم . هفته دیگه هم میرم مسافرت و یکی از دوستانم لطف می کنه و مطلبی رو تو وبلاگ قرار میده. خوش باشید .