من و غروب و جاده

دیدم دلم گرفته ، هوای گریه دارم

تو این غروب غمگین ، دور از رفیق و یارم

دیدم دلم گرفته

دنیا به این شلوغی ، این همه آدم اما ، من کسی رو ندارم

دیدم غروبه اما ، نه مثل هر غروبی

پهنای آسمونُ ، هرگز ندیده بودم ،  از غم به این شلوغی

***

دیدم که جاده خسته ست از این که عمری بسته ست

اونم تموم حرفاش ، یا از هجوم بارون یا از پلی شکسته ست

اونم تموم راهش ، یا انتها نداره یا در میونه بسته ست

***

من و غروب و جاده ، رفتیم تا بی نهایت ، از دست دوری راه ، یکی نکرد شکایت

گم شدیم از غریبی ، من و غروب و جاده ، از بس هوا گرفته ، از بس که غم زیاده

پر از غبار غم بود ، هر جا نگاه می کردی

کی داشت خبر که یک روز ، میری که بر نگردی

 

شعر : مسعود فردمنش

عشق بورزید تا به شما عشق بورزند

روزی روزگاری پسرک فقیری زندگی می کرد که برای گذران زندگی و تامین مخارج تحصیلش دستفروشی می کرد . از این خانه به آن خانه می رفت تا شاید بتواند پولی بدست آورد . روزی متوجه شد که تنها یک سکه 10 سنتی برایش باقیمانده است و این درحالی بود که شدیداً احساس گرسنگی می کرد . تصمیم گرفت از خانه ای مقداری غذا تقاضا کند . بطور اتفاقی درب خانه ای را  زد . دختر جوان و زیبائی در را باز کرد . پسرک با دیدن چهره زیبای دختر دستپاچه شد و بجای غذا ، فقط یک لیوان آب درخواست کرد .

دختر که متوجه گرسنگی شدید پسرک شده بود بجای آب برایش یک لیوان بزرگ شیر آورد  . پسر با آهستگی شیر را سر کشید و گفت : چقدر باید به شما بپردازم ؟

دختر پاسخ داد : چیزی نباید بپردازی . مادر به ما آموخته که نیکی ما  ازایی ندارد .

پسرک گفت : پس من از صمیم قلب از شما سپاسگذاری می کنم .

سال ها بعد دختر جوان به شدت بیمار شد . پزشکان محلی از درمان بیماری او اظهار عجز نمودند و او را برای ادامه معالجات به شهر فرستادند تا در بیمارستانی مجهز ، متخصصین نسبت به درمان  او اقدام کنند .

دکتر هوارد کلی ، جهت بررسی وضعیت بیمار و ارائه مشاوره فراخوانده شد . هنگامی که متوجه  شد بیمارش از چه شهری به آنجا آمده برق عجیبی در چشمانش درخشید . بلافاصله بلند شد و به سرعت بطرف اتاق بیمار حرکت کرد . لباس پزشکی اش را بر تن کرد و برای دیدن بیمارش وارد اتاق شد . در اولین نگاه اورا شناخت .

سپس به اتاق مشاوره باز گشت تا هر چه زود تر برای نجات جان بیمارش اقدام کند . از آن روز به بعد زن را مورد توجه هات خاص خود قرار داد و سر انجام پس از یک تلاش طولانی علیه بیماری ، پیروزی ازآن دکتر کلی گردید .

آخرین روز بستری شدن زن در بیمارستان بود . به درخواست دکتر هزینه درمان زن جهت تائید نزد او برده شد .گوشه صورتحساب چیزی نوشت . آنرا درون پاکتی گذاشت و  برای  زن   ارسال نمود . زن از باز کردن پاکت و دیدن مبلغ صورت حساب واهمه داشت . مطمئن بود که باید تمام عمر را بدهکار باشد . سرانجام تصمیم گرفت و پاکت را باز کرد .

 چیزی توجه اش را جلب کرد . چند کلمه ای روی قبض نوشته شده بود .

آهسته آنرا خواند :

« بهای این صورتحساب قبلاً با یک لیوان شیر پرداخت شده است »

 

سخنی با دوستان :

چشم ها را باید شست جور دیگر باید دید .

 روح آدم ها جنسیت نداره ، برای همینه که خدا میگه زن و مرد با هم برابر هستند چون روح یکسانی دارند .

اگه با این دید جلو بریم اونوقت همدیگرو  بهتر  می فهمیم .

 اگه ما میگیم دخترها احساسی تر از پسرها هستند ، اگه میگیم رنگ صورتی یه رنگ دخترون هست ، اگه میگیم مرد نباید گریه کنه ، اگه  ...

برای اینه که ،  اینجوری تربیت میشیم . این چیزا قرار داد های اجتماعی که خودمون برای هم میذاریم. ممنونم از دوستانی که برام پیغام میذارن و گفته بودن با سلیقه ، احساسی ، ... بعدشم جلوش علامت تعجب گذاشتن که یه پسر اینجوری . تنها جوابی که می تونم بدم اینه که :

روح آدم ها جنسیت نداره